3 شعر از سعدی
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
3 شعر از سعدی
نوشته شده در یک شنبه 22 شهريور 1393
بازدید : 238
نویسنده : حسین و محمدکاظم

 

از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم / شیخ اجل سعدی

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

 

شوقست در جدایی و جورست در نظر

هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

 

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست

بازآ که روی در قدمانت بگستریم

 

ما را سریست با تو که گر خلق روزگار

دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

 

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من

از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

 

ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب

در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم

 

نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب

نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم

 

از دشمنان برند شکایت به دوستان

چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم

 

ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس

آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم

 

سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند

چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم

شیخ اجل سعدی شیرازی

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال / سعدی

شیخ اجل سعدی

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

جماعتی که نظر را حرام می‌گویند

نظر حرام بکردند و خون خلق حلال

غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود

عجب فتادن مردست در کمند غزال

تو بر کنار فراتی ندانی این معنی

به راه بادیه دانند قدر آب زلال

اگر مراد نصیحت کنان ما اینست

که ترک دوست بگویم تصوریست محال

به خاک پای تو داند که تا سرم نرود

ز سر به درنرود همچنان امید وصال

حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری

به آب دیده خونین نبشته صورت حال

سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست

که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال

به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی

ولیک ناله بیچارگان خوشست بنال

سعدی
 
شعر برای بهار از سعدی

درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند

جهان جوان شد و یاران بعیش بنشستند

بساط سبزه لگد کوب شد به پای نشاط

ز بس که عارف و عامی برقص برجستند.

برآمد باد صبح و بوی نوروز

بکام دوستان و بخت پیروز

بهاری خرمست ای گل کجائی

که بینی بلبلان را ناله و سوز

بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی

بغلغل در سماع آیند هر مرغی بدستانی

بوی گل و بانگ مرغ برخواست

هنگام نشاط و روز صحراست

فراش خزان ورق بیفشاند

نقاش صبا چمن بیاراست

وقتی دل سودائی میرفت ببستانها

بیخویشتنم کردی ، بوی گل و ریحانها

گه نعره زدی بلبل ، گه جامه دریدی گل

با یاد تو افتادم ، از یاد برفت آنها

سعدی





مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: